BLACK13

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر -- من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

BLACK13

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر -- من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

یادش بخیر

سلام دوستای گلم....خیلی وقت بود آپ نکرده بودم،اما امروز برا تولد یکی از دوستام یادی از گذشته کردم و براش کامنتی نوشتم که فکر کردم بد نیست قسمت هاییشو اینجا هم بنویسم...


....................................................................................................................

سلام.....

........خب،بگو ببینم 20 سالگی چطوره؟من که خیلی دلم برا 20 سالگیم تنگ میشه...سال دوم دانشگاه...البته سالای بعدش بیشتر...

همیشه دلم برا گذشته هام تنگ میشه...نه اینکه الان بده ها...ولی قدیما یه چیز دیگه بود... وقتی توی باغهای ده شل بازی(گل بازی) می کردیم یا وقتی این موقع که دیگه اناری توی باغها نمونده بود کل باغا رو دنبال یه دونه انار کوچولو اما رسیده که از چشم صاحبش دور مونده یا دسترسی بهش سخته می گشتیم و چه مزه ای هم داشتن... یا وقتی با انارای گندیده خشک شده که توشون خشک و سیاه شده بود دنبال هم می کردیم و همدیگه رو کلی میزدیم و بعدش می رفتیم خونه و منتظر دعوای بزرگترا میشدیم! یا وقتی شبای تابستون نصفه شب از خواب پا میشدیم تا صدای قورباغه ها رو از توی باغ بشنویم یا منتظر طلوع ستاره سحر بیدار میموندیم و چه حالی میداد خوابیدن بعد از اینکه می دیدیمش...چه حالی میداد آلاسکا خوردن توی بعدازظهرای گرم تابستون(آلاسکا = بستنی یخی!)

چه حالی میداد شور و نشاط این موقع بچه ها وقتی دوباره کیف و لباس و کتاب نو می گرفتیم و با شنیدن جمله ((موضوع انشا : تعطیلات تابستان خود را چگونه گذراندید)) از معلم انشا حالمون گرفته میشد که هیجا نرفتیم و نمیفهمیدیم بهترین جای دنیا برا درخاطر موندن همین جاست...درست زیر پامون...

واقعا چرا هر چی جلوتر میریم دلمون برا گذشته ها و سختی ها و نداشتن هامون بیشتر تنگ میشه؟

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 8 آبان 1390 ساعت 08:21 ق.ظ

سلام به آقا داداش گلم
باور کن اصلا اون پستی که گذاشتم ارزش خوندن نداره فقط یه کم تخلیه روحی کردم و یه مشت فحش دادم !
بازم آپ کن چرا اینقدر دیر به دیر میای اینجا؟یه چیزی بذار حالا هر چی

سلام...
از قدیم گفتن هر چه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند...
پس حتی فحش هم اگه از ته دل باشه ارزش خوندن داره!!!!
باور کن اونقد گرفتارم و فشار کاری روم زیاده که حتی کامنتا رو هم به زور می رسم بخونم چه برسه به اینکه بخوام جواب بدم یا پست جدید بذارم،انشاءالله یه کم سرم خلوت شد چشم،یه پست جدید هم سفارشی برات می نویسم...

سپیده پنج‌شنبه 12 آبان 1390 ساعت 09:12 ق.ظ http://gido-kamand.blogfa.com

میدونی چرا؟
چون هر روز داریم بزرگتر میشیم و در پی اون عاقل تر میشیم و سعی میکنیم احساسات خودمون رو کنترل کنیم دوست نداریم دیوونگی کنیم ولی تو وجودمون یه نوع شلوغی رو کم داریم و این کمبود رو فقط می تونیم تو گذشته پیدا کنیم...

فقط یه رسیدم نیست باورم نمیشه که نیست!تو صمایم سند هر چی میگردم نیست!هرجا که ذهنم میرسه میگردم نیست!مگه میشه؟نمیدونم اون هم دست گذاشته رو همون که من نگرفتم رسیدم نیست حالا چک بود یه چیزی از بانک استعلام میکردم که کی چک رو گرفته ولی دریافتیش از صندوق بوده :(((((((((((((((((((
دفتر صندوق رو نشونش میدم قبول نداره میگه رسیدت کو؟رسید هم که نیست!

سلام...
شاید به این دلیل باشه،شاید هم به خاطر این باشه که هرچند با پیشرفت تکنولوژی و افزایش امکانات رفاهی مردم راحتتر کاراشون رو انجام میدن اما همین پیشرفت باعث افزایش نگرانی ها و مشغله های فکری و روحیشون هم میشه...
اون قضیه چک هم انشاءالله حل میشه،درسته شما رسید ندارید اما وقتی سند دریافت از صندوق موجوده نگران نباش...
موفق باشی...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 3 آذر 1390 ساعت 12:24 ب.ظ http://lanati2003@blogfa.com

سلام صمد
دلم برات تنگ شده
مرسی که اومدی عروسیم
چه حالی داشتم اون شب
یه حس عجیب
دستت درد نکنه

سلام دایی حامد عزیز...
اختیار داری ، وظیفه م بود...
منم خیلی خوشحال شدم،هم از دیدن تو و اینکه داری سروسامون می گیری و هم از دیدن دوستان...خیلی شب خوبی بود.
برات آرزوی شادی و سلامتی و خوشبختی میکنم...
من رفتم طبس،تازه برگشتم خونه،انشاءالله برا عروسی پیمان میام یزد از اونجا با هم می ریم کرمان....
عزیزمی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد